محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

مشکل در ارسال نظر

دوستای گلم. مدتیه که موقع ارسال نظر ، علیرغم سرعت بالای اینترنت ، کد امنیتی دیر ظاهر میشه و من تا واردش میکنم مینویسه که کد امنیتی وارد شده صحیح نیست. بجز یکی دومورد تصادفی!!!حدود یکماهی میشه. بهمین خاطر نه میتونم تلگرافی بزنم و نه نظری بذارم. حتی به مدیریت!! لطفا یکی زحمت بکشه و این مسئله رو به مدیریت تلگراف کنه تا دوستای گلم از دستم دلخور نشن!! ممنون عزیزانم..
30 مهر 1391

بزودی در این مکان عکس نصب میشود

کلی دیشب سایز عکسا رو کوچیک کرده بودم یادم رفت فلشمو بیارم. بزودی دوستان.. مرسی که بیادمایید. بوووس واسه همتون.  بعدا نوشت!!! محیا گلی و دوستان تو مهد: و هستی خانم که مامانش برای دزدیدن این عکس باید پول وده. آخه خیلی خوشگل شد.( عکس با کیفیت بالاتر برای چاپ موجود میباشد. قیمت بسته به نرخ دلار!!!) خاله شیرین مامان محمد مهدی ماکارونی درست کرد و دم مهد خوردی. دستش درد نکنه. ظاهرا کشک بادمجونها و کوکو سبزی و سیب زمینی مقوی مهد سیرت نکرده بود!!! یه روز دیگه دفاع یکی از دانشجویان دکتری بود و دعوتمون کرد تا بریم مرکز رشد. چند بار قبل هم جلسه دفاع برده بودمت و برات تازگی نداشت....
30 مهر 1391

اندر احوالات محیا خانمی

محیا گلی (بقول دوستان محیا هندونه سابق) امروز مهد نیومده و مونده پیش بابا و مامان بزرگش. چون اولین تست بعد عمل بابایی نزدیکه و امشب ساعت 1شب میبرمش ام آرآی و مامانم بزرگ اومده تا شما تنها نباشی. البته فردا تولد باباعلی هم هست و خاله راحله هم میاد و منم یه کیکی میخرم تا به شما خوش بگذره. تو این بلوشو، همه از جمله خودش این قضیه رو یادشون رفته. اما ازونجا که من تو هر شرایطی ازین چیزا یادم نمیره و خدای روحیه دادنم، امشب میترکونم تا هر چی هست تو ام آر آی ناپدید بشه ایشاله. دوستان صمیمانه محتاج دعاییم.. آخر هفته ای برات جایزه دفتر نقاشی وایت بردی و دوتا ماژیک خریدم. پکیج کتاب و سی دی عروسی خاله سوسکه که خیلی خوشت اومد. مامانها بهتون پیشنه...
30 مهر 1391

عکسای داغ

این عکسا مربوط به دیروزه. مامانهای گرامی لطفا اجازه نگیرید بدزدید. بقول فرزانه مامان آیاتای انگار ایستادید کنارشون و دارید میبینید. فقط دعا کنین که ایشاله خدا به دوربینم سلامتی بده.  پرنیا و محیا و درسا: و البته هستی خانم: این عکس هم مربوط به آموزشهای پرنیا خانم میشه که زمانی با درسا تو فشن تی وی و زیر نظر هلی جون  کار میکردن: این عکس هم تقدیم به خانم جوان با عشق: اینجا هم شب با مانی مشغول عبادت بودی!! ...
30 مهر 1391

یه روز خوب واسه بچه ها

یکشنبه اول صبح که عمو شهرام با حضورش رو صندلی پذیرش مهد دل همه نی نی ها رو شاد کرد. آخر ساعت هم این چرخ و فلک (؟) که مثل کشتی تایتانیک به گل نشسته بود، به طرز غیر قابل باوری از زیر سنگ ریزه و شن بیرون آورده شد و بچه ها دسته جمعی روش نشستن و کلی ذوق کردن. هرچند معلوم بود هنوز از لحاظ فنی کاملا درست نیست. واسه همین مامانهای عزیز عین شیر بالا سر بچه هاشون ایستادن و کنار نمیرفتن تا من یه عکس اختصاصی از بچه ها بگیرم.. محیا و امیر علی خان: محیا و هستی شادان: پرنیا و هستی و محیا و بردیا:  اینجا هم یه معجونی که همش برات درست میکنم رو (خودت بهش میگی حلوا چون هم رنگ اونه) آورده بودم مهد که با مح...
24 مهر 1391

محیا و مهمونا

دیروز قرار بود دوستای بابایی که هر دو مجرد بودن بیان خونمون. محیا خانمی به خودش رسید و ازونجایی که ملاقاتهای بابایی به نفعش تموم میشه بیصبرانه منتظر اومدن مهمونها بود. اما اونا زنگ زدن که ترافیکه و کمی دیر میرسن. محیا هم که حسابی خسته شده بود به فکر تنوع افتاد. کمی بعد از اینکه ساکت بود دیدم با یه ژستی اومده جلو که مانی ببین موهامو خوشگل کردم!!! موهای کوتاهت اونقدر کوتاهه که قابل رویت نیست. بقیشو هم قایم کردم تا معلوم نشه. بله خانم تا حالا از قیچی میترسیده اما تو مهد موقع درست کردن کاردستی ترسش ریخته و تو خونه هر چی رو که میبینه میبُره. کلی بهش توضیح دادم و امروز از خاله زینب هم خواستم تا بهشون یاد بده که تو خون...
23 مهر 1391

آلرژی و محیا و خریدهای زمستونش

آخر هفته ای ناخوش بودی و گفتیم ببریمت درمانگاه کودکان دم خونه.یه سری دارو داد و دیدیم نه !! سرفه های نفس گیر، آبریزش بینی شدید که نه از ویروسه و نه چرکیه، چشای قرمز و پر از اشک و لوزهء  ورم کرده. خدایا !! باز هم تا فصل سرما نیومده شروع شد؟؟؟ بله این آلرژی لعنتی امسال زود و اساسی اومده سراغت. همت کردم و بردمت پیش دکتر شهریاری که  پارسال خوب کنترلش کرد. اینبار هم اسپری و داروهای ضد حساسیت داد و خدا رو شکر دو روزی که تو خونه بودی خیلی خوب شدی. دکتر اولش نی نی داداشیتو معاینه کرد و بعد هم خودتو: امروز هم بابایی گفت بذار بخوابه خودم نگهش میدارم(!!!!!! !!) امیدوارم خوب باهم کنار بیاید و این روزهای خوب تکرار بشه. الان...
23 مهر 1391

همه چی در هم

سلام دختر گلم. این پست رو بدلایلی که میگم مشکی مینویسم.. بعد مدتها مامان و بابا تصمیم گرفتن که بهمراه خاله جونا برن مسافرت. امروز صبح ساکها بسته و دم در بودن که تلفن زنگ خورد و خبر دادن دایی ام فوت کرد!!! بیچاره مادرجون!!! دایی جون سلام ما رو به خاله جون زهره برسون!!! دیدیش از طرف من ماچش کن!!! آخی خیلی ناراحت شدم اما تو این وضعیت باباعلی چکار میتونم بکنم. نمیتونم برم که!!! خدایا خبر خوب چی داری؟؟؟؟!!! ...
19 مهر 1391

روز جهانی کودک

سلام ناز گلم!!! این روزها سرم خیلی شلوغه و کم وقت میکنم بیام وبلاگت. روز جهانی کودک هم دیروز بود و خیلی تو مهد بهتون خوش گذشت. تولد هستی بود و عمو شهرام اومده بود. جایزه هم بهتون دادن یه جوجه کوچولو.. بخدا این روزها همش در حال بدوبدو هستم. نه سالگرد ازدواج و نه روز کودک هیچ کاری نکردم. منی که تو همه کارها اول بودم!!! امیدوارم تا روز تولدت همه چی به روال عادی برگرده و از شرمندگیت در بیام.. این روزها اصلا غذا نمیخوری. میوه هم همینطور. خیلی لاغر شدی و خیلی هم شیطون و حرف گوش نکن. من هم همش عصبانی میشم و کلا از با تو بودن لذت نمیبرم. مهم اینه به تو بابا علی در کنار هم خیلی خوش میگذره..    این هم عکس امروز صبح ...
17 مهر 1391

به نام یکی دیگه، به کام محیا

دیروز که جمعه بود خانم دکتر عسگری ( استاد زبان دوره لیسانسم) و دوست عزیزم خانم دکتر سمی ( که تا چند روز دیگه دفاع میکنه و بالاخره اجازه داد ما خ دکتر صداش کنیم) طبق معمول با کلی محبت اومدن خونمون. اما ایندفعه برای ملاقات بابا علی..  شما هم کلی انتظار و دقیقا 20 بار در دقیقه میپرسیدی : مانی مهمونا چرا نیومدن. پشت چراغ قرمز گیر کردن؟؟؟!!! دست خاله زینب درد نکنه با این آموزشای خوبش و دست محیا گلی هم درد نکنه که دقیقا میدونه کجا استفاده کنه. خلاصه اومدن و با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی ( بقول شما کیک) و نیز کادو هایی برای شما. من هم از فرصت استفاده کردم و جو رو تولدی کردم و الکی برات دست زدیم و کلی ذوق کردی. مانی فدات بشه ...
15 مهر 1391